برای اولین بار خودت تنهایی رفتی خرید...
سلام عزیز دلم ی نیم ساعتی میشه از خونه ی عمه زهرا اومدیم بابایی تو مغازه بود ومنو اون مشغول صحبت بودیم که تو همش میگفتی:مامانی بتنی(بستنی). فروشگاه کنار خونمونه،ولی من گفتم:اگه همیشه به حرفت گوش بدم وهربار که بستنی بخوای برات بخرم بدعادت میشی (واسه همین خواستم حواستوپرت کنم)که یهو به پشتم نگاه کردم ودیدم نیستی ،این ورو اونورو نگاه کردم نبودی ،گفتم:نکنه مث دفه ی قبلی باز رفته باشی فروشگاه،رفتم اونجا ودیدم،بلــــــــــــــــــــه....آقا رفته فروشگاه در یخچال فروشگاهو هم باز کرده و ی بستنی رو در حال در اوردن از یخچاله،من که کلی ذوق کرده بودم پسرم اونقدر بزرگ شده که خودش میره خریدولی درست مث پسر عموی 6سالش که پارسال رفت فروشگاه تخم مرغ...